مصدق برای ما فقط یک نام نبود؛ مصدق راه و تفکر ما بود/ امیرانتظام تا آخرین لحظه گفت ایران و پای آن هم ماند
الهه امیرانتظام درباره رویکرد و تفکر همسرش گفت: الگویش مصدق بود. مصدق برای ما فقط یک نام نبود؛ راه ما مصدق بود، مصدق یک تفکر بود. او خیلی زودتر از من پی برد و شاید ۱۳-۱۴ سالگی و این مثل نفسی است که ما میکشیم.
اعتمادآنلاین |نیره خادمی- عباس امیرانتظام که بین سالهای ۵۷ تا ۵۸ نخستوزیر و سخنگوی دولت مهدی بازرگان بود، قدیمیترین زندانی سیاسی ایرانی و شاید یکی از مظلومترین افرادی است که سالها با پروندهای مبهم در زندان و بیرون از زندان بلاتکلیف ماند. او ۲۱ تیرماه ۹۷ از دنیا رفت؛ فردی که سال ۵۸ در جریان دریافت نامهای عجیب به ایران فراخوانده شد و ۲۸ آذر در تهران دستگیر شد. همان زمان روزنامهها تیتر زدند؛ جاسوس دستگیر شد. ابتدا حکم اعدام و سپس حکم ابد به او دادند اما بعدها او را از زندان «اخراج» کردند و دوباره همزمان با شکایت خانواده لاجوردی در واکنش به مصاحبهاش، به زندان فراخوانده شد. همسر امیرانتظام که اواسط دهه ۷۰ با او ازدواج کرد معتقد است اتهامات همسرش هرگز اثبات نشده و دکتر بهمنش وکیل امیرانتظام، تمام وقایع دادگاهها و اتهامات و مکاتبات آن زمان را در کتابی در دو جلد با دستخط خود به دست او سپرده تا شاید روزی بتوان آن را به چاپ رساند. سال ۹۹ نیز محمدحسین متقی که خود را بازجوی پرونده امیرانتظام معرفی کرده بود از او به عنوان قربانی معرکه آمریکاستیزی یاد کرد و گفت: «به نظر من اتهام جاسوسی علیه امیرانتظام قابل اثبات نبود، اما اینکه قاضی محترم پرونده او (مرحوم آیتالله گیلانی) چگونه به این موضوع رأی داد، نمیدانم و اطلاعی از محتوای دادگاه ندارم.» قبل یا پس از او هم بسیاری اثبات جاسوس بودن امیرانتظام را مورد تردید قرار دادند و حتی برخی افراد موثر در آن پرونده، از او حلالیت طلبیدند. الهه میزانی (الهه امیرانتظام) همسر عباس امیرانتظام در گفتوگویی مشروح با اعتماد به برخی روایتهای تاریخی و دیدارهای مرتبط با او پرداخته است که در ادامه میبینید و میخوانید. این گفتوگو در دو بخش است و بخش دیگر آن طی هفتههای آتی منتشر خواهد شد.
اسم امیرانتظام را وقتی شنیدم که او دستگیر و وارد ایران شد/ نمیدانم چرا برای امیرانتظام غصه خوردم
*قبل از اینکه درباره آشنا شدن با آقای امیرانتظام صحبت کنید، بگویید دقیقاً چه زمانی و چطور اسم او را شنیدید؟
اسم امیرانتظام را… وقتی طفلک را گرفتند. وقتی وارد ایران شد. من نمیدانم چرا برای این مرد غصه خوردم. من هم سیاسی [بودم]، بالاخره در تمام روزهای انقلاب در خیابان و کوچه بودم. حالا [وقتی] از کسی میپرسید بودی یا نبودی، میگوید؛ نه من نبودم اما من بودم. درکش را نداشتم و سن و تجربهای نداشتم. مملکتی که از نظر سیاسی بسته بود، من فکر کردم خیلی روشنفکری است که آدم بتواند تغییر ایجاد کند، چون یک چیزهایی هم در اطراف خودم [میدیدم]؛ مثلاً برادران چند تن از دوستان من که با هم در مدرسه بودیم در کنفدراسیون بودند، داستانهای این افراد را که تعریف میکردند خیلی جذب میشدم، یا مواردی که از ساواک و شکنجههای ساواک تعریف میکردند. این موارد برای من در آن سن نقاط خوبی نبود. الان تمام محسنات دوران شاه را به همه میگویم ولی مضار آن را هم میگویم، چنانکه مضار اینها را هم میگویم ولی محسنات آن را هم میگویم؛ [مثل اینکه] سالی که اولین روستای ایران را دیدم با آخرین روستا [آخرین باری که در این سالها به روستاهای ایران رفتهام] خیلی فرق کرده؛ حالا آن زمان بود [یا] اینها کردند، من نمیدانم. نمیتوانم دروغ بگویم که بدتر بود. سوالتان چه بود؟
به بیگناهی امیرانتظام ۲۰ سال قبل از اینکه ایشان را ببینم ایمان داشتم
*اینکه چطور اسم آقای امیرانتظام را شنیدید؟
من انقلاب را دنبال میکردم و در آن سن سیاسی بودم. همسرم و پدر بچههای من هم همینطور پابهپای من بودند. چون من [از راه] نرسیده ازدواج کردم. ما با هم در خیابانها و در کوچهها بودیم در نتیجه ایشان هم تفکر اینچنینی داشت، بهویژه از زمانی که اصلاحات ارضی شده بود و زمینهای آنها به اجبار گرفته شده بود که به ضررشان تمام شده بود. خیلی چیزها بود که من دنبال میکردم. یادم است یک روز وارد اتاقم شدم [و] روزنامه صبح را که باز کردم- نمیدانم آیندگان بود یا روزنامه دیگری- با یک عکس بزرگ از یک عضو خوشتیپ کابینه و این تیتر بزرگ که جاسوس دستگیر شد [روبهرو شدم] و من آن لحظه عجیب، ایمان به بیگناهی این آدم داشتم بیشتر از ۲۰ سال قبل از اینکه من ایشان را ببینم. احساس داشتم که ایشان قربانی شد و بیگناه بود و بدون اینکه داستان پشتپرده را داشته باشم [این حس را داشتم]. این اولین آشنایی من با نام امیرانتظام بود.
همسر اولم فکر نمیکرد هیچ وقت جدا شوم؛ در نتیجه پروسه جدایی ۳ سال طول کشید
*و بعد آشنایی شما در منزلِ…
سه سال که من در قرنطینه خودخواسته بودم که بروم سر کار و برگردم، ماموریت بروم و با بچهها باشم برای اینکه حرف و حدیث [وجود داشت]، آهان چون جدا شدن ما یکروزه نبود، از بس که من محافظهکار و از آن تیپهایی بودم که باورم بود آدم با لباس سفید میرود و با دندان و موی سفید بیرون میآید. اصلاً طلاق و جدایی برای خانواده ما تابو بود متاسفانه؛ چون آدم باید فکر کند که کجا منطقی عمل میکند. چون [همسر اولم] این تفکر من را میدانست، فکر نمیکرد که هیچ وقت جدا شوم؛ در نتیجه پروسه جدایی سه سال طول کشید… حَکَم انتخاب میکردند و غیره، ولی سه سال طول کشید تا ما رسمی جدا شدیم و سه سال جدا زندگی کردیم؛ ایشان در یک آپارتمان و من در یک آپارتمان.
دخترخاله من هلند زندگی میکرد و شوهرش هم هلندی بود و از بچگی ما در انگلیس با هم و همدوران بودیم. برای کریسمس به ایران آمده بود و دو هفته هم بیشتر ایران نمیماند؛ این [بود] که من در آن دو هفته سعی میکردم- چون خواهر نداشت از بچگی با همدیگر [بودیم] دو هفته که ایران است- به او برسم. تقریباً دو شب به رفتنش مانده بود، خاله زنگ زد که تو هم با او بیا. گفتم، من دیگر خستهام چون فردا هم باید بروم سر کار. گفت، نه بیا- چون همسایه دیوار به دیوار خاله من طبقه ۴ دو تا آپارتمان بود به هم چسبیده که خیلی دوستان صمیمی بودند و همیشه در آن خانه بحثهای سیاسی بود- امشب از آن بحثهایی است که تو دوست داری. خلاصه من بچهها را فرستادم پیش پدرشان با دخترخالهام به خانهشان رفتیم. قرار بود خانه همسایه دیوار به دیوار دور هم جمع شویم.
آقای میرهاشمی دوست صمیمی امیرانتظام از کودکستان بود
*خانه آقای میرهاشمی…
از کجا میدانید. شما این موارد را هم میدانید؟ خدا رحمت کند، ایشان هم فوت کرد. میشناسید او را؟ آقای میرهاشمی دوست صمیمی امیرانتظام از کودکستان بود. فکرش را بکنید امیرانتظام را اخراج کرده بودند؛ یعنی آمده بود مرخصی. چون میدانید که ۱۸ سال پایش را بیرون نگذاشت.
*بله…
و بعد دو سال او را به خانه امن وزارت اطلاعات بردند. در آنجا اجازه دادند که اول هفتهای یک بار با ماشین و با راننده بیاید داخل شهر بچرخد. بعد کمکم اجازه دادند که یک پنجشنبه و جمعه، خانه فامیلها و دوستان باشد و جمعه عقبش بیایند. معمولاً هم با آقای میرهاشمی بود یا میرفت خانه پری عطایی- پری بازرگان- که همسر رحیم عطایی بود و ایشان هم از الگوهای امیرانتظام بود. رحیم عطایی [و] مهندس بازرگان، سن آنها جوری بود که امیرانتظام در نهضت مقاومت ملی به آنها رو به بالا نگاه میکرد. خانم بازرگان هم که با آقای عطایی که پسرعمهاش بود، ازدواج کرده بود در واقع برادرزاده مهندس بازرگان بود و خیلی وقتها با امیرانتظام به خانه خانم عطایی میرفتند. یک پنجشنبه میرفتند و جمعه عصر باید میآمدند عقبش. زنگ میزند که چرا نمیآیید، میگویند دو ساعت دیگر میآییم. دو ساعت دیگر میشود زنگ میزند، میگویند راننده نداریم. بعد میگویند پنچر کردیم. دفعه چهارم میگویند عقب شما نمیآییم؛ تا اطلاع ثانوی بیرون هستی. این هم عصبانی [میشود] که شما به چه حقی من را اخراج کردید. خلاصه بلاتکلیف بیرون بود و در این دوران یک شب خانه میرهاشمی و یک شب خانه خودش بود، چون اینجا [خانه الهیه] هم مخروبهای شده بود و بیش از بیست سال به آن دست نزده بودند.
وزارت اطلاعات در نقش آدم خوب آمد و به خانمی که خانه امیرانتظام را اجاره کرده بود هشدار داد باید از اینجا بلند شوید/ امیرانتظام ۱۹ سال بیرون را ندیده بود؛ همهاش فکر میکرد الان یکی از در تو میآید و او را میکشد
*چه سالی خانه را خریداری کرده بود؟
۵۴- ۵۵ که فونداسیون آن را گذاشتند، ایشان پیشخرید کرد و سال ۵۶ تحویل داشتند؛ یک سال هم با خانواده و همسر سابق و بچهها اینجا بودند که بعد رفتند سوئد و بعد هم که دستگیر شد. برای اینکه اینجا امن بماند، پری خانم اینجا را در واقع به هیچی در ماه و مبلغی جزئی به یکی از دوستانش اجاره داده بود. ولی خیلی خرابی به بار آمده که حالا بماند. بعد دیگر در این بلاتکلیفیها وقتی دیگر ماندگار شد، نمیتوانست هر شب خانه یکی باشد. این خانم هم از اینجا بلند نمیشد که وزارت اطلاعات در نقش آدم خوب آمد به این خانم هشدار داد باید از اینجا بلند شوید. حالا امیرانتظام نه شناسنامه داشت و نه هیچی. وزارت اطلاعات برایش شناسنامه گرفت و این خانم را بلند کرد و اینجا را قابل سکونت کرد با هیچی البته. ولی شبها- چون خودم انفرادی کشیدم- چند ماه واقعاً [برایشان سخت گذشت] چند روزی که آدم میآید بیرون فکر میکند همه به حرفهایش گوش میکنند و همه نگاهش میکنند؛ یک حالی دارد. امیرانتظام ۱۹ سال بیرون را ندیده بود؛ یعنی همهاش فکر میکرد الان یکی میآید از در تو و او را میکشد، بنابراین همیشه میرهاشمی اینجا میخوابید یا ایشان میرفت آنجا.
وقتی خالهام امیرانتظام را به من معرفی کرد معصومانه گفتم: الهی من بمیرم برای شما
از آن شبهایی بود که ایشان رفته بود خانه میرهاشمی پیادهروی و میرهاشمی هم دعوت کرده بود بیا یک چایی بخور. یکدفعه من از در وارد شدم، ایشان هم ایستاده بود با یک پیراهن چهارخانه قرمز و یک شلوار مخمل کبریتی خاکستری. بعد خالهام معرفی کرد و گفت، ببینم تو اینقدر سیاسی هستی این آقا را میشناسی؟ گفتم چهرهشان خیلی آشناست. قیافه سال ۵۷ و ۵۸ در ایشان بود، ولی وقتی معرفی کردند اینقدر معصومانه گفتم: الهی من بمیرم برای شما. من چقدر فکر میکردم شما بیگناه هستید. خودش تعجب کرد که من یکدفعه وارد مهمانی شدم و این حرف را زدم. بعد دیگر نشستیم و بحث شروع شد. خالهام شروع کرد از من گفتن که این رشتهاش این است که سرش درد میکند برای سیاست. بحث سیاست شروع شد. من هم یک آرپیچی گرفتم دستم به [سمت] دولت بازرگان و مهندس بازرگان که همه شما باعث بدبختی ما شدید، اگر شما جلو نمیافتادید مردم دنبال شما نمیافتادند. این بیچاره همینجور مانده بود. گفتم کار شما مخالف کودتای ۳۲ بود. آن موقع یک عده لمپن آمدند و بعد یک عده آدم تحصیلکرده و ۵۷ شما افتادید در خیابان، همه ما دنبال شماها راه افتادیم و بعد یک عده اینطوری آمدند سر کار. گفت خانم تو را خدا یواشتر برو، بازرگان اینطور بود و او هم عاشق مصدق و بازرگان بود و اینها هم پاشنه آشیل بودند. شروع کرد از بازرگان [گفتن] من هم که دیگر نمیخواستم دفعه اول یقهاش را بگیرم. شام خوردیم و بعد از شام آمد کنار من نشست و گفت، شما با این سنات چقدر با مسائل سیاسی آشنا هستید. گفتم همانطور که خالهام گفت رشته و علایق من سیاسی است و دنبال میکنم و عاشق ایرانم و برای همین هم نرفتم.
امیرانتظام گفت چند کتاب در دست تهیه دارم از یادداشتهای زندانم و خیلی دلم میخواهد کسی در این زمینه کمکم کند/ آقای میرهاشمی گفت امیرانتظام اجازه خواسته شماره تلفن شما را بگیرد
شروع کرد از ما تعریف کرد و بعد [گفت] من چند کتاب در دست تهیه دارم از یادداشتهای زندانم و خیلی دلم میخواهد کسی در این زمینه کمکم بکند چون رضا میرهاشمی که اهل سیاست نیست. من هم الکی گفتم باشد اگر شد. ایشان رفت و دیگر دیروقت هم بود و من خانه خالهام ماندم و شب و فردایش آقای میرهاشمی آمد و گفت که الهه خانم یک سوال دارم. گفت، این دوست عزیز اجازه خواسته شماره تلفن شما را بگیرد. من هم یاد این بچهبازیهای ۱۸سالگی افتادم و خندهام گرفت. گفتم برای چی؟ گفت ایشان گفته عجیبغریب بود که یک خانم در این دوره و زمانه اینقدر سیاسی بداند و اینقدر وارد باشد به مسائل. میخواهد تبادل نظر کند و من گفتم بلامانع است. ما شب رفتیم خانه ایشان زنگ زد ما کی شما را ببینیم و من گفتم دارم میروم کرمان ماموریت، انشاءالله [وقتی] برگشتم. گفت کی برمیگردید؟ گفتم سهشنبه. خلاصه تماس گرفت و [گفت] اگر اشکال نداره تشریف بیاورید اینجا من یادداشتهایم را نشان دهم که بدانید در چه زمینهای [است]. [با خودم گفت] گفتم خدایا من کجا بروم؟ گفتم، ببینید من بیایم به دربان چی بگویم؟ شما مجرد هستید. خندهاش گرفته بود چون او سالها زندان بود و من در فرنگستان، ولی من مثل این عقبماندهها حرف میزدم.
از همان روز اول که امیرانتظام داستان زندگیاش را گفت من به او ایمان آوردم
گفت، نگران نباشید من دوستی دارم در طبقه ۶، خانم و آقای دکتری هستند، شما بگویید دیدن ایشان آمدید [و] خجالت نکشید. گفتم، من رویم نمیشود بگویم، میآیم پیش شما. خلاصه خانم آقای دکتر آمد پیشواز ما و یک چایی خوردیم. خانم دکتر رفت و من و ایشان ماندیم. این بیچاره رفت قهوه آورد و خیلی متمدن حرف زدیم و گفت من الان ۶ کتاب در دست دارم و دلم میخواهد یکی کمک باشد چون من هر آن ممکن است برگردم [زندان] چون بلاتکلیفم، حداقل یکی بتواند اینها را دنبال کند. از همان روز اول که ایشان داستان زندگیاش را گفت- همینجا هم نشسته بودیم- من به ایشان ایمان آوردم. اصلاً احساس نمیکردم غلو میکند. از لحظهای که در ۱۶سالگی وارد دارالفنون [شد]، آمد جزو جوانان نهضت مقاومت و بعد وارد دانشکده فنی شد و بعد آمد نهضت مقاومت ملی به نام دانش. بعد نیکسون آمد و آن نامه شکواییه نهضت را با شجاعت برد به او داد؛ [همان] نامه اعتراض را که همان موقع میتوانستند [به واسطه آن] اعدامش کنند. بعد ۱۶ آذر [که] چه اتفاقاتی افتاد و آن سه عزیز کشته شدند و اینها چه حالی داشتند و دهان من باز مانده بود، چون من اصلاً آن دوران را ندیدم بودم و نبودم.
اینقدر جذب داستانهای زندگی او شده بودم که انگار خودم با تمام وجود آن صحنهها را تجربه میکردم/ آمد و گفت با من ازدواج میکنید؟ من همینجور ماندم و گفتم نمیدانم
اینقدر جذب این داستانها شده بودم که انگار خودم با تمام وجود آن صحنهها را داشتم تجربه میکردم. این دیدارها چند بار پیش آمد و رفتیم منزل پدرم و منزل ما ولی یکجوری شد که دیدم اینجوری نمیشود چون من باید یا قطع کنم یا باید چیزی باشد که من راحتتر بتوانم بیرون بروم. بچههایم سنی نبودند که تشخیص بدهند؛ مثلاً- سن الان عاشق پدرشان هستند و عین آن عاشق امیرانتظام هستند و واقعاً هم برایش سنگ تمام در مراسمش گذاشتند. ولی آن موقع تصمیمگیری سخت بود. یک دفعه وسط کار بودیم که رفت قهوه درست کند. آمد و گفت با من ازدواج میکنید؟ من همینجور ماندم و گفتم نمیدانم.
امیرانتظام گفت من هر آن ممکن است اعدام شوم، زندگیام تیره و تار است، هیچی هم ندارم ولی همیشه در حسرت پارتنری بودم که مثل خودم فکر کند/ به پدرم گفتم بچهها را چه کنم؟ گفت با این مهربانی و خصوصیات این آدم بچهها عاشقش میشوند
گفت من هر آن ممکن است اعدام شوم، زندگیام تیره و تار است. هیچی هم ندارم و همین بلوزشلواری که از زندان آمدم بیرون [هست] ولی همیشه در حسرت پارتنری بودم در زندگیام که مثل خودم فکر کند، چون ازدواج اولم اصلاً افتضاح بود. دنیای دیگری بود و من دنیای دیگری بودم و از همان ماه اول فهمیدیم چه اشتباهی بود. ولی این شانس را هیچ وقت در زندگیام نداشتم. من هم گفتم نمیدانم. بار دوم و سوم [گذشت] تا زنگ زد به پدرم و گفت. پدرم به من زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. گفت هر کسی آمد این وسط هر کدام را چیزی گفتی، این دیگر فردی شناختهشده، محترم و همسن من است. هیچکس نمیتواند در این باره حرفی بزند و به هر حال پناه بزرگی برای توست برای اینکه زن تنها دائم در این جامعه نمیتواند تنها باشد. شاید خدا این را دوست داشته و شاید تو را دوست داشته. گفتم بچهها را چه کنم؟ گفت با این مهربانی و خصوصیات این آدم بچهها عاشقش میشوند. مطمئن باش اولش سخت خواهد بود چون ممکن است پدرشان سمپاشی کند- که البته همینها هم بود- ولی مقابله کن همه اینها درست میشود.
یک روز با پدر و دوست صمیمیام رفتیم محضر ازدواج کردیم اما بعد هر کدام رفتیم خانه خودمان چون بچهها باید میفهمیدند/ وقتی به بچههایم گفتم با واکنش تندشان مواجه شدم و سریع رفتند به پدرشان گفتند
من هم گفتم اوکی، خیلی ساده یک روز با پدر و دوست صمیمیام رفتیم محضر ازدواج کردیم. بعد هر کدام رفتیم خانه خودمان چون بچهها باید میفهمیدند. به بچهها گفتم و با واکنش تندشان مواجه شدم و سریع رفتند به پدرشان گفتند و او برایش اینقدر عجیب بود که تلفن کرد به خواهرانش و به همه اعلام کرد و بلوایی در ساختمان ما به پا شد ولی من دیگر این ازدواج را کرده بودم.
چند ماه طول کشید تا بچهها با من آشتی کردند؛ امیرانتظام اینقدر مهربانی میکرد که نمیتوانستند از او ایراد بگیرند/ امیرانتظام هم از خداخواسته چون بچههایش را از کودکی ندیده بود عاشق اینها بود
خلاصه یواشیواش [پیش رفت]… چند ماه طول کشید که بچهها با من آشتی کردند، ولی میآمدند؛ اینقدر مهربانی میکرد که نمیتوانستند از او ایراد بگیرند. تا زمانی که در یک مرحله، دخترم جایی قبول شد و عباس گفت بچهها را دو روز ببریم کیش یک جای تفریحی. پدرشان اجازه نداده بود که او را ببینند ولی اینها یواشکی میدیدند. یکی از همکاران ما، ما را در کیش دید و رفت به پدرشان گفت. در نتیجه پدرشان با بچهها قهر کرد و بچهها پیش من ماندند و این برخورد خیلی تندی با آنها کرد بچهها ماندند و امیرانتظام هم از خداخواسته- چون بچههایش را از کودکی ندیده بود- عاشق اینها بود و اینها هم همینطور. البته بعد درست شد. دخترم تصمیم گرفت پیش من بماند ولی پسرم رفتوآمد داشت.
باعث نشدیم صدمهای به بچهها وارد شود چون با وجود زندان رفتن من و او در محیطی آرام بار آمدند/ بچهها بهقدری آرامش و محبت از امیرانتظام دیدند که هیچوقت نشد بذری که میتوانست کینه باشد در آنها به وجود بیاید/ امیرانتظام در حق بچههای من پدری کرد
ما هرگز نگذاشتیم در درس آنها خدشه وارد شود و همان پشتیبانی و حمایت را داشتم. نتیجهاش [این شد که] پسرم پزشک است، تخصص گرفت و دخترم فوق تخصص میکروبیولوژی است و کار خیلی خوبی دارد؛ یعنی باعث نشدیم صدمهای [به آنها] وارد شود چون با وجود زندان رفتن من و ایشان در محیطی آرام بار آمدند، اما بهقدری آرامش و محبت از این انسان دیدند که هیچوقت نشد بذری که میتوانست کینه باشد در آنها به وجود بیاید. احساس میکردند الان دو تا پدر دارند و تازه با این پدر راحتتر بودند. خوشبختانه این مشکل هم حل شد و در حق بچههای من پدری کرد و ایشان هم همینطور. مراسمش که [وقتی] فوت کرد، بچههای من سنگ تمام گذاشتند… همینگونه هم [من] نسبت به بچههای ایشان خیلی اذیت شدم و ۵- ۶ ماه دوندگی کردم تا اجازه خروج گرفتم و تا دقیقه ۹۰ به ما آره و نه نمیگفتند و [وقتی] سوار هواپیما شدیم نمیدانستیم میرویم یا نه. بعد از ۳۵ سال کاری کردم بچهها را در دو تا سفر دیدند. همان حالت هم من با آن بچهها داشتم.
تا آخرین لحظه حیات امیرانتظام آزادیاش را ندادند
به عقب که برمیگردم زندگی خیلی سختی بود چون او از صد درصد زندگیمان ۷۰ درصدش در زندانها بود، چون ۷۷ ایشان برگشت از مصاحبه لاجوردی و تا ۸۲ و ۸۳ در زندان بود بعد که دیگر پایش داشت از کار میافتاد و اینها میترسیدند که اتفاقی در زندان برایش بیفتد- که بگویند اینها باعث شدند- دیگر مرخصیها را دو هفته دو هفته تمدید کردند و بعد به یک ماه و ۶ ماه و بعد سال رسید، ولی تا آخرین لحظه حیات آزادیاش را ندادند. من آخرین بار که رفتم زندان برای تمدید مرخصی گفتم آخر دیگر الان… خود آن مسئول دادسرای اوین گفت اگر بگویم که خود ما هم میخواهیم ولی از بالا فشار زیاد است [باور میکنید].
امیرانتظام که فوت کرد وزارت اطلاعات زنگ زد تسلیت گفت که من خیلی عصبانی شدم
*از بالا یعنی دقیقاً کجا؟
نمیدانم. به هر حال اینها دلشان میخواست و خودشان شرمنده بودند. امیرانتظام که فوت کرد وزارت اطلاعات زنگ زد تسلیت گفت که من خیلی عصبانی شده بودم، ولی خب تسلیت گفت و گفت شما مثل یک فرشته به ایشان رسیدید. اطلاعات به من میگفت ولی تا لحظه آخر… گفتم، بگذارید طعم آزادی را احساس کند، گفت متاسفم، نمیتوانم. ۲۸ آذر که سالگرد دستگیریاش بود بعد از فوتش رفتیم سه تا کبوتر را با خانم مشتاق آزاد کردیم. خانه پدرم هم وثیقه دادگاه بود برای مرخصی ایشان و من یک سال بعد وثیقه را آزاد کردم.
قتلهای زنجیرهای که شروع شد ما جزو لیست بودیم
*هیچ وقت در پروسه آشنایی و زندگیتان احساس خطر نکردید؟
خیلی زیاد. قتلهای زنجیرهای که شروع شد ما جزو لیست بودیم. آقای بشیرتاش که الان در بلژیک هستند و خانمشان هم دریا صفایی، آن موقع خیلی ما خانه شادروان دکتر ورجاوند برای بحثهای پژوهشی و جامعهشناسی جمع میشدیم. آقای بشیرتاش گفت شما و مهندس جزو لیست هستید و این اتفاق برای ما افتاد ولی عملی نشد. یکی دوره زندان [وقتی که] برای ملاقات میرفتم برای اینکه او را بیاورند سالن ملاقات سوار ماشینهای حمل گوشت میکردند. چهار پنج نفر در آن جا میشدند. همین منجر به نامهای شد که برای خاتمی نوشت که من ببرم به دفترش بدهم که مگر گاو و گوسفند هستیم که با این ماشینها به اتاق ملاقات حمل میکنند. بعد از آن [خاتمی] هیچ وقت جواب مستقیم نمیداد، ولی عملاً کاری میکرد و مثلاً [آنجا] اتوبوس و مینیبوس گذاشتند.
یک بار [هم] سر فوت فروهرها در مسجد فخرالدوله [که] همه در خیابان جمع شده بودیم و فکر میکنم پرستو داشت صحبت میکرد. من گوشهای ایستاده بودم و تقریباً بر خیابان بودم. دیدم یکی از جوانان حزب ملت ایران بیدلیل من را بغل کرد. بلند کرد و به آن طرف خیابان دواند. تعجب کردم و پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت همانجایی که ایستاده بودی موتوری چیزی مثل اسید در آورد و میخواست بپاشد و او مرا برد آن طرف خیابان یعنی سریع گذراند از این طرف به آن طرف خیابان که خانه پروانه فروهر بود. چنین اتفاقاتی افتاد [که] میتوانست واقعاً خطرناک باشد یا تلفنهای مشکوکی که به من میشد و ابراز دوستی میکردند و میگفتند میخواهیم کمکتان کنیم و کجا میتوانیم شما را ملاقات کنیم. من به همه میگفتم نه نیازی به کمک ندارم. دامهای اینطوری بود؛ مثلاً از خارج از کشور- نمیگویم به ناحق زنگ زده بودند- ولی اینها هشدارهایی بود که همسرم داده بود؛ مثلاً زنگ میزدند الان ایرانیان خارج از ایران در فلان هتل نیویورک جمع شدند برای جمعآوری کمک برای زندانیان سیاسی، شما شماره بدهید میخواهیم برایتان کمک بفرستیم. من میگفتم هیچ کمکی نمیخواهم چون شوهرم گفته بود اینها تله است که بگویند اینها از خارج کمک میگیرند. تلفن میزدند یک نماینده از آمریکا میآید میخواهد شما را ببیند. میگفتم من آشنایی ندارم. دو نفر را قبول کردم که چقدر هم اشتباه کردم؛ یکی برای دیدهبان حقوق بشر بود، الهه هیکس، که او در هتل قرار گذاشت چون برای دیدهبان حقوق بشر بود و هیچ کاری هم برای ما نکرد، فقط برای اینکه خودش را نشان دهد و اصلاً با اینها هم بود. منتها از روی اشتباه من فکر میکردم باید هر جایی کیس امیرانتظام را مطرح کنم. او تنها کسی بود که من دیدم. باز [وقتی] میآمد مرخصی، همان موقع زنگ میزدند که سفیر فرانسه میخواهد شما را در خانه مهرشهر ببیند. ایشان حواسش جمع بود و میگفت هر که میخواهد من را ببیند بیاید منزلم، من جایی نمیروم که نکند الان ما میرویم سفارت فرانسه برچسب بچسبانند مثل اشتباه خانمی که رفت سفارت یونان. اصلاً سفارت رفتن اشتباه است بدون هیچ دلیل بدی صرفاً یک آدم سیاسی [وقتی] پایش را داخل سفارت بگذارد میتوانند یک داستان برایش درست کنند. اینها را به من توصیه کرد. از این قبیل موارد برای من خیلی پیش آوردند.
*[با] بچههای امیرانتظام آیا شما الان در ارتباط هستید و این ارتباط [که] پس از سالها با آقای امیرانتظام شکل گرفت چگونه بود؟
باعث و بانی اینها همه [من بودم] که با دخترش شروع شد. پسرها که خیلی بیتفاوت و بیاحساساند. ولی یک شب که امیرانتظام خیلی مریض و نیمهکما بود من حتی به بیمارستان [هم] نرفتم. یکی از پرستارها را فرستادم و گفتم این وظیفه را باید انجام دهم و هفت صفحه نامه برای پسرهایش نوشتم برای اولین بار. با من که اصلاً حرف نمیزدند و به زور به ایمیل پدرشان یک خط جواب میدادند، ولی دخترش نه. دختر خیلی مهربان بود و من خیلی در زندگیاش اثر گذاشتم. به پدرش گفتم- اون موقع ارز اینطوری نبود- من از اینجا هزینه میکنم، میخواهم راضیاش کنم برود لیسانسش را بگیرد. خیلی رابطه خوبی برقرار کرد و خیلی کارها کردیم و به هم نزدیک شدیم. خواهر و برادرها با هم قهر بودند چون اینها از دو مادر بودند. این را میدانید دیگر…
*یعنی شما ازدواج سوم بودید دیگر…
من ازدواج سوم بودم. ازدواج اولی سنتی بود؛ ایشان آمده بود آمریکا دوست صمیمی دوستش را که همکلاسیاش بود معرفی کرد. منتها او آنقدر بد نبود که دومی بد بود. از چه لحاظ؟ از این لحاظ که اهل بازی و سیگار و این مسائل بود که امیرانتظام خوشش نمیآمد ولی در سیاست هم کاری به کار این نداشت. منتها آن موقع پدرش زنده بود و امیرانتظام عاشق پدرش بود و در خانه خود برای پدرش یک اتاق و پرستار گرفته بود. این خانم این کارش بد بود که میگفت پدرت نباید اینجا زندگی کند. [امیرانتظام] میگفت کاری به تو ندارد، پرستار دارد و بچهای جز من ندارد و مادرشان هم که دیگر فوت کرده بود. آن موقع امیرانتظام سر کار میرفت- گویا آن زمان یخچالها کلیدی بود- شوهرم تعریف میکرد که طول کشید تا پدرم به من گفت، ولی وقتی من میرفتم در یخچال را قفل میکرد که پدرم نتواند آب بخورد. یکدفعه گفته بود یا من را انتخاب میکنی یا [او را]. همه اینها هم تا ازدواج میکردند، با این طرز فکر که پایههای زندگی قوی شود، بچه میآوردند. یک بچه کوچولو هم که الهام باشد این وسط بود. گفت، یا من را انتخاب کن یا پدرت را و امیرانتظام گفت؛ هیچوقت پدرم را کنار نمیگذارم. این خانم رفت و فکر کرد ایشان دنبالش میرود. این هم آدم قُدّی بود، اگر قُدّ نبود ۴۰ سال مبارزه نمیکرد. خلاصه ایشان رفت و امیرانتظام هم دنبالش نرفت. بعد خبر دادند که با یک آقایی دوست شده است. گفت خب، اگر دوست شده میتواند برود جدا شود. سراغ بچه هم نیامد و بچه با یک روروئک پیش پدربزرگ و پرستار بود. این خانم هم رفت با یکی ازدواج کرد و یک بچه هم از آن آورد و از ایران رفت. سراغ این دختر را هم نگرفت. این ازدواج، سنتی بود. یک ازدواج هم علاقهای شد و شوهر من کمی خوشگلپسند بود و میگفت گربه آدم هم باید خوشگل باشد. حالا کاری ندارم؛ یک خانم خوشگل میدید دوست داشت، چه اشکالی دارد؟ دوست داشت. داشت میرفت یک جایی در تاکسی و آژانس این خانم را دیده بود که زیبا هم بوده است و شبیه خانم کتایون ریاحی هنرپیشه. چند سال بیشتر هم تفاوت سنی نداشتند و تفاوتش با اولی کمی بیشتر بود. این خانم در ماشین چقدر از ایشان تعریف میکند و چشم امیرانتظام هم او را میگیرد. میگوید من اینجا میخواهم پیاده شوم، شماره تلفن میدهد و تماس برقرار میکنند و با هم قرار میگذارند. دیگر این خانم هم… امیرانتظام هم که خیلی آدم سادهای بود. من میتوانستم آدم خیلی بدی باشم، چرا ندیده و نشناخته به من تقاضای ازدواج میدهی؟ کمی زمان بگذرد و شاید من چیزی بدتر از آن بشوم ولی همه را مثل خودش میدید. خلاصه با این خانم چند بار میروند بیرون. این خانم در ۱۷سالگی ازدواج کرده بوده. ازدواج را میگوید ولی بچه را نمیگوید.
[امیرانتظام هم] بعد میگوید من هم یک دختر کوچک دارم و به خاطر پدرم… گفته من پدر و دخترت را وسط سرم میگذارم. امیرانتظام چون در یک خانواده کمجمعیت و عاشق خانواده بود [به شلوغی علاقه داشت]؛ یعنی الان این خانم شیرازی بیاید میتواند به شما بگوید که هر کسی در میزد و [حتی] نظافتچی میآمد داخل، میگفت باید بیایی اینجا با ما یک چایی بخوری. عاشق این بود که خانه شلوغ و جمع باشد. خیلی پاک فکر میکرد با یکی دوست باشد و زندگی کند. این [خانم] هم قول و وعده و وعید میدهد و کسی را هم نداشت؛ پدری داشت که ورشکست شده بود که خلاصه میرود خواستگاری و ازدواج میکنند. از همان اول که ازدواج میکنند روی ناخوش [نشان میدهد] که من دخترت را نمیتوانم تحمل کنم. حالا پدرش فوت کرد و دیگر به آن قسمتها کشیده نشد.
چه کار میکند؟ دو تا بچه پشت هم میآید. بعد میگوید، بهتر است از هم جدا شویم. دیگر شده بود معاون نخستوزیر، نامههایش پیش من است. گفت که اگر از من جدا شوی میآیم جلو نخستوزیری- میتوانست این کار را بکند- داد و بیداد میکنم و آبرویت را میبرم. در نتیجه اینها ماندند. ملک خانم، خانم بازرگان، تعریف میکرد که چه داستانی بود، چون چند ماه خانم و آقای بازرگان با ایشان و خانمش در یک ساختمان زندگی میکردند. میدانید این را هم. آنها طبقه بالا بودند و اینها طبقه پایین. ملک خانم من را خیلی دوست داشت، میگفت امیرانتظام به قدری خوب بود که [خدا] تو را سر راهش گذاشت. چه کارهایی میکرد و اینها کاری ندارم؛ مثلاً امیرانتظام [به او] میگفت جلوی پاسدارها رکابی نپوش، حالا فکر کنم بحبوحه انقلاب بود، [اما] عمداً این کارها را میکرد؛ کارهایی که اعصاب خردکن بود. خلاصه کاری میکند این پدر، بچه را میبرد آمریکا پیش صمیمیترین دوستش، آنها هم قبول میکنند بچه را مثل بچه خودشان پانسیون کنند. در نتیجه این دو پسر اینجا و دختر آمریکا پیش یک خانواده پانسیون [شد]. امیرانتظام که سفیر میشود، میرود آنجا و این خانم را راضی میکند الان که خارج هستیم، بگویم بچه هم بیاید اینجا با ما زندگی کند. بچه را بر میدارد [و] میآید سوئد که دیگر هم برادر و خواهرها با هم آشنا میشوند و انس میگیرند، چون تفاوت سنی آنها هم کم بود اما یک پدری از این بچه در میآورد. [الهام] میگفت میرفتیم خرید و این دو تا پسرها را در کالسکه [سوار] میکرد و به این کوچولو میگفت باید با پای خودش راه برود. این بچه گریه میکرد، بعد من بغل میکردم، میگفت «دختر گنده را برای چه بغل کردی». تا اینکه او را در ایران میگیرند و این دختر آنجا زیر دست این بلاهایی سرش میآورد. الهام میگفت الهه جان من پنج سال رفتم تراپی. [میگفت] تمام چیزهایی که بابایم برای من خریده بود و عروسکهای یادگاری که من شبها بغل میکردم اینها را عمداً به کسی دیگر میداد که به من آسیب برساند. دوستپسرهای مختلف [میگرفت] و بعداً فهمیدیم با چند نفر ازدواج کرده؛ حالا اینها مهم نیست و چیزهای شخصی اوست. جلوی بچهها، لباسهای امیرانتظام را به آنها میداد. این [الهام] بزرگ بود، میفهمید. دو تای دیگر کوچک بودند. خلاصه اینقدر بلا سر این دختر میآورد که مادر بیرحمش دلش میسوزد و میآید این دختر را به آمریکا پیش خودش میبرد. او در دوبی که- ما برای اولین بار او را دیدیم- به پدرش گفت من میخواهم با الهه جان تنها صحبت کنم. گفت، نمیخواهم بابا اینها را بفهمد، به اندازه کافی زجر کشیده و تمام بلاها را برای من تعریف کرد که چقدر این بچه اذیت شد. مادر [همسر دوم] دو تا برادرها را از او جدا کرده بود. اولی خبیث نبود. مشروب تا دلتان بخواهد، مدام قمار در لاسوگاس ولی خبیث نبود که حالا تو با برادرت حرف بزن یا نزن. ولی او اصلاً بیمارگونه بود در نتیجه اینها از هم دور بودند. برادر کوچک میگفت اصلاً نمیدانستم خواهر دارم و در دوبی فهمید خواهر دارد. برادر بزرگ هم که همدیگر را دوست داشتند اول غریب بودند، ولی بعد خیلی صمیمی شدند. سفر بعدی آذربایجان و باکو رفتیم، چون سفرهای امیرانتظام به خاطر بیماریهایش نمیتوانست طولانی باشد. آنجا دیگر با هم خیلی صمیمی شدند. بعد از فوت هم اولین چیزی که من را رنجاند این بود که شهلا بازرگان به من زنگ زد، گفت ما چون در کالیفرنیا هستیم مراسم بزرگی برای آقای امیرانتظام میخواهیم بگیریم. شما که نمیتوانید [بیایید] میخواهم بچهها را دعوت کنم. پول بلیتشان را هم ما میدهیم، فقط بیایند اینجا و حاضر باشند. نمیگوییم سخنرانی کنند فقط اینجا حاضر باشند؛ سه تا جوان رشید و جوان و خوشقیافه. تلفن زدند! پسرها که جواب تلفن را ندادند. [به] دختر هم زنگ زدم گفتم الهام جان برو. گفت سرما خوردم. گفتم الهام جان، اتفاقی برایت نمیافتد تو میروی آنجا. تو برای جایزه بابا و دومین جایزه حقوق بشرش در لهستان رفتی، اینکه از آن سختتر نیست، هیچ کدام نرفتند. آخر نفهمیدم [چرا؟]. بعد هم درست سر سالگرد، همین که آدمها آمده بودند برویم بهشتزهرا اینترنشنال و بیبیسی اعلام کردند که فرزندان امیرانتظام علیه حکومت نظام جمهوری اسلامی فایل باز کردند.
*بله، شکایت کردند.
و تقاضای غرامت کردند که این تلویزیونها با من تماس گرفتند. گفتم اولاً من ممنوعالمصاحبهام. دوم همانقدر که شما فهمیدید [جریان چیست] من هم فهمیدم. همان موقع من هیچی نمیدانستم. بعد هم بچهها کوچکترینشان ۴۰ سالش است. آمریکایی هستند، میتواند برای خود تصمیم بگیرند. شما در این [موضوع] من را چطور شناختید؛ تمام ایران را بدهند یک روز انفرادی امیرانتظام را پوشش نمیدهد من بیایم غرامت بگیرم برای همسرم؟ این است که از آن به بعد آنها ارتباطشان را با ما قطع کردند. از آنها خواستم برای انحصار وراثت بروند. برای اینکه بالاخره من وکالت تام از طرف همسرم داشتم برای همه چیز ولی تفکرم این نبود که به خودم اجازه بدهم حساب مشترکمان را خصوصی کنم در حالی که میدانستم بعضی وقتها مریضیهای او بد است. به خودم اجازه نمیدادم و الان هم حسابها بلوکه شده.
*چند تا اتهام مختلف به آقای امیرانتظام وارد شد و در نهایت گویا هیچکدام اثبات نشد.
اتهامات واقعاً خندهدار بود. نمونه آن دیر نوشتن و داشتن یک دوستدختری به نام جسیکا. چیزهایی برایش ردیف کردند. من و وکلایش خودمان دسترسی به این اتهامات نداشتیم. چون در واقع هیچوقت حکم صادرشده، به دست امیرانتظام داده نشد که بگویم بر اساس این اتهام [بود]. هرگز حکم را ندید، ولی وکیل ایشان بهقدری علاقهمند به این فرد بود که بیش از ۹۰ سال داشت ولی در برف هم به ملاقاتش میرفت. او مجموعهای را جمعآوری کرد. من آن را به شما نشان میدهم. به حکم نهایی دست پیدا کرد که بر اساس چه اتهاماتی این حکم اعدام و بعد با یک درجه تخفیف، ابد به امیرانتظام داده شده که یک مورد از آنها هم ثابت نشد، چون محکمهپسند نبود. در جریان آن هم هستید که ایشان سفیر بود و در یکی از سفرها به ایران آمد، دید شرایط خیلی فرق کرده. به دولت وقت پیشنهاد کرد که به عنوان لایحه، انحلال مجلس خبرگان را بدهید و به جای آن مجلس موسسان بیاید و از نو قانون اساسی را بررسی کند. هفده تا از ۲۱ وزیر امضا کردند؛ از آقای بازرگان گرفته تا تمام وزرا. چهار نفر این لایحه را امضا نکردند. همهشان شادروان هستند؛ دکتر یزدی، مهندس معینفر، آقای میناچی و آقای صباغیان که در قید حیات است. این چهار نفر امضا نکردند و مهندس بازرگان با اطمینان اینکه این با رأی اکثریت قاطع تصویب میشود حتی به امیرانتظام گفت که تو چون خیلی خودت هم وارد هستی به این قضیه و روابط عمومیات هم عالی است در فرصتی که ما در جلسه هستیم، خبرنگارها و کسانی که با آنها آشنا هستی را جمع کن تا بیایند در دفتر نخستوزیری و ما که بیرون میآییم این را اعلام کنیم تا گام بعدی به طرف تاسیس مجلس موسسان برویم. میگفت من همه این کارها را کردم، آمدم نشستیم که جلسه تمام شود. یکهو در اتاق باز شد آقای مهندس بازرگان رنگش سفید عین گچ از اتاق بیرون آمد. گفت که امیرانتظام بیا اتاق من. رفت و [بازرگان] گفت با اولین پرواز از ایران برو. برای اینکه به گوش قمیها رساندند، زنگ زدند و جانت در خطر است. امیرانتظام تمام این اتفاقات را در هواپیما مینویسد، تمام لحظات را. منتها وقتی دفعه بعد که با آن جعل امضای خرازی دستگیرش میکنند و میریزند داخل سفارت، تمام دفتر و همهچیز را میبرند ولی خدا را شکر حافظهاش یاری میکرد. همه اینها را گفت و کسی که به قم خبر داده بود یکی از همان افرادی بود که… حالا اصلاً چون من به چشمم ندیدم اسمی نمیبرم، ولی اینجور که شنیده شد یکی از همان افرادی بود که خبر داده بود و از آنجا تصمیم گرفتند که به امیرانتظام و دولت ملی ضربه بزنند چون به عنوان یک پلکان از دولت مهندس بازرگان و اعتبار ملیون استفاده شد، دیگر ماموریتشان را انجام داده بودند و باید کنار میرفتند. باید به نحوی براندازی میشد دیگر که بگویند این دولت آمریکایی است و جاسوس آن هم امیرانتظام است. چرا امیرانتظام؟ چون امیرانتظام از لحاظ ژنوتیپ و فنوتیپ و از هر نوعی بهترین گزینه بود؛ نه پیراهن روی شلوار بود و نه محاسن داشت. هر روز یک شکلی بود. سشوار کشیده و شیک و مرتب و ادکلن زده و گفتند این را ما بگیریم، سوسول اروپا و آمریکا درسخوانده است، دو تا چک بزنیم بریده. نفهمیدند که ۴۰ سال مقاومت است. همیشه میگفت من خوشحالم. من زندگیام را از دست دادم یا برای هدفم فدا کردم اما خوشحالم این قرعه به نام ملیون افتاد. اگر قدیمیترین زندانی سیاسی در این تاریخ اسمش برود یک فرد ملی مصدقی بوده، چریک نبوده و مبارزه مسلحانه نداشته. فکر میکردند ملیها خیلی سریع خاموش میشوند. این تمام پروژه بود، این را آقای نظری هم میتواند تایید کند، اگر با او صحبت کنید. طرف به ایشان گفته وقتی رفتیم و گفتیم ایشان هیچ گناهی ندارند آقای مقیسه… نه! دادستان اول انقلاب حالا- او هم اسمش یادم میآید- به هر حال همه این افراد گفتند که ما میدانیم، ولی این باید گوشمالی بشود و این گوشمالی تاریخی انجام گرفت.
*مقاومتی که در مورد آن صحبت کردید. به عنوان همسر او فکر میکنید این مقاومت از کجا در وجود آقای امیرانتظام شکل گرفته، حالا جز اینکه سیاسی و تحصیلکرده و در واقع بهنوعی دنیادیده بود.
نمیشود گفت، مگر اینکه جوهر وجود آدم باشد. در خود آدم باشد و عشق باشد. اصولاً که آدم بسیار محکمی در تصمیمگیری و معروف به استقامت در مقابل ناحق بود. در هر مورد چیزی اگر ناحق بود برای آن میایستاد، ولی در مورد ایران اصلاً عشقش ایران بود، عشق، تفکر و تنفس او ایران و مصدق بود. وقتی با عشق میروی به طرف چیزی سختی آن [آسان میشود] و خیلی راحتتر میتوانید تحمل کنید. وقتی داشتیم عقد میکردیم، قبل از اینکه خطبه عقد خوانده بشود، گفت من قبل از اینکه به من آره بگویی چیزی باید به شما بگویم. گفتم چی؟ گفت من قبل از شما یک خانم دیگر را بیشتر دوست دارم و همیشه دوست خواهم داشت، این را از حالا بدون. همینجوری ایستاده بودم، گفت ایران خانم بر شما مقدم است و من این را پذیرفته بودم و عملاً هم ثابت کرد.
البته من همراهش بودم ولی زنی نبودم [که] بگویم مثلاً دست از این کارهایت بردار برویم دنبال زندگیمان و برویم گوشهای برای خودمان زندگی کنیم. تا آخرین لحظه گفت ایران. خب، پای آن هم ماند خوشبختانه. من سر راهش قرار گرفتم، ممکن بود با یکی دیگر واقعاً مجبور بشود باز کنار بزند و به راه خود ادامه دهد.
*بخشی هم فکر میکنم به خاطر گره خوردن با افرادی چون مهندس بازرگان یا آقای مصدق بود، علاقهای که در واقع…
تو وجودش بود. ببینید. چرا تو وجود من این بود؛ مثلاً ۱۲- ۱۳ سالگی مادر سلطنتطلب من به من تزریق کرد که ملی باشم یا سرم یک ذره بوی قرمهسبزی بدهد، یا پدرم که قاجارزاده بود… چیزی در وجود آدم میجوشد. ۱۶سالگی در دارالفنون، عشق مصدق برای او شد یک چراغ راه که رفت در بخش دانشآموزان ملی، بعد رفت دانشکده فنی استادش چه کسی شد؟ مهندس بازرگان یا تمام اطرافیانش. همه این موارد مکمل شدند ولی ابتدای راه عشقی در وجود او ایجاد شده بود، حالا به چه دلیلی…
*درباره پدر و مادر آقای امیرانتظام، آیا اطلاعاتی دارید؟
پدر و مادر امیرانتظام به شکل سنتی ازدواج کرده بودند. مادرش خانهدار بود. پدرش در کار فرش و در بازار بود. من دقیقاً نمیدانم که شرکت فرشبافی داشت یا کارشناس بود یا چی؟ ولی میگفت پدرم، هر جا برای شناخت قدمت فرش و بافت و ریزبافتی و غیره بود، نظر کارشناسی داشت. مثل اینکه از بچگی در کار فرش بود. خیلی آدم معتبری بود. همیشه میگفت پدر من هم حس ملی داشت. شاید [آن حس ملی] از پدرش بود با اینکه مثلاً آن زمان تحصیلات آکادمیک نبود ولی دفترچه شعرش که الان من دارم نشانگر آن احساس بود. شاید ژنتیک هم بود ولی من که ایشان را ندیدم. به گفته خود او، دو فرزند داشتند که بعد از فرزند اول اصلاً دکتر گفته بود که زایمان بعدی برای مادرشان خطرناک است. او بچه بود و نمیداند چرا؟ ولی بچه در اثر زردی یرقان فوت کرده بود. میگفت مادرش سالیان سال عزادار بود که شاید نمیتواند بچهدار شود ولی نهایتاً این ریسک را کرده بود که او [به] دنیا آمد. به دنیا که آمد دیگر نور چشم پدر مادر بود. میگفت از زور محبت و توجه گاهی اذیت میشدم و میدانستم جز من کسی نیست ولی از اینکه تا این اندازه باید مقید باشم که مادرم سر کوچه بایستد تا من دانشجو از دانشگاه بیایم و نیم ساعت دیر نکنم؛ این موارد دیگر من را آزار میداد. تا زمانی که از ایران رفتند. در آمریکا به توصیه مهندس بازرگان اول به اکول پلیتکنیک فرانسه رفت که بتن بخواند. بعد رفت دانشگاه برکلی برای اینکه مهندسی محاسبات ساختمان را بگیرد که به او خبر میدهند مادرت دچار بیماری سرطان شده، خودت را برسان.
*چه سالی بود؟
اگر اشتباه نکنم ۴۵ بوده؛ ۴۴ یا ۴۵ که او سریع به ایران میآید و خود را قبل از مرگ مادر میرساند. مادر فوت میکند البته. دخترخاله خیلی دارند، خیلی زیاد… ولی آن نسل اولشان که خالهها یا عموها باشند همه فوت کردند، بعد پدر را پیش خودش میآورد که آن ازدواج را انجام میدهد و دیگر در ایران زندگی میکند. آن ازدواج و داستانها پیش آمد و تا آخرین لحظه حیات پدر، در کنار پدر بود. یک دوره به آنها گفتند بهایی هستند، یک دوره کلیمی. من رفتم بهشتزهرا از مزارشان عکس گرفتم که ایشان مسلمان بود. نه اینکه بهایی یا کلیمی بد باشد، ولی خلاف واقع بود؛ مثلاً آدم کلیمی باشد، به او مسلمان بگوییم. میخواستند به عنوان یک نقطه ضعف از آن استفاده کنند. پدر که فوت کرد دیگر ایشان به هر حال مراحلی که بهتان گفتم و آن ازدواج متاسفانه [اتفاق افتاد]…
*و اسم پدر و مادر؟
فامیل آنها قبلا روافیان بود. در دانشگاه خیلی سر به سر امیرانتظام میگذاشتند. از طرف دانشکده فنی برای کار معدن و کار پژوهشی رفته بود گویا آن گروه خیلی متدین بودند. زمان نامنویسی به عباس گفتند شما مسلمان نیستید و او گفته مسلمانم این هم شناسنامهام. میگویند نه. به پدرش میگوید این موضوع من را اذیت میکند نه اینکه که از فامیلم ناراحت باشم ولی این مشکلات را دارم. پدر میگوید اگر دوست داری من تعصبی ندارم چون برادر دیگر هم فوت کرده هیچ معترضی به این قضیه نیست. بنابراین فامیل خود و پدر را عوض میکنند. با امیرانتظام از دانشکده فنی بیرون میآید و به دانشگاهها و به فرانسه و آمریکا میرود و تمام مدارک تحصیلی او به این نام است. مادر خانهدار بود منتها خیلی مذهبی نبودند چون دخترخالههایش را دیده بودم. سنتی بودند ولی نه خیلی. مادرشان محجبه با چادر نبود، حتی در عکسهای فرودگاه مهرآباد که امیرانتظام برای ادامه تحصیل میرفت، مادرشان با کت و دامن و روسری بود، خیلی معمولی.
*افرادی در پروندهی آقای امیرانتظام موثر بودند، حالا یا بازجوها و کسانی که در خارج از زندان، با او صحبت کردند یا به نوعی حلالیت طلبیدند. آیا کسی بود که آقای امیرانتظام نبخشیده باشد یا کینه داشته یا همچنان ناراحت مانده باشد؟
کینهای که از این همه نامردمی در وجودش وجود داشت، هیچ وقت پاک نشد. نه تنها نسبت به کسانی که از سوی حکومت ظلم کردند حتی بین همفکران خود [هم داشت]. هیچ وقت این را بیان نکرد. یک بار قبل از درگذشتش، دکتر صدر حاجسیدجوادی فوت کرده بود و ما به منزل او رفته بودیم. خدا رحمت کند. جزو کسانی بود که از اول، نسبت به امیرانتظام خیلی احساس حمایت، علاقه و باور داشت و حالت پدر و پسری بین آنها بود. دکتر صدر از نظر رده سنی همدوره مهندس بازرگان بود. اولین و آخرین بار که من دیدم این انسان گلهاش را به زبان آورد، در جمع نهضت آزادی همانجا بود. اولین و آخرین بار گفت من از شماها انتظار داشتم در دورانی که من را بیگناه بردند- به جز آقای مهندس بازرگان که تلاشش را در دادگاه و دفاع از من کرد- شما همه کنار نشستید یا شاید حتی بعضی از ته دل خوشحال بودید. چون حسادت میکردند که چرا امیرانتظام… ملک خانم همیشه میگفت تا آخر- با اینکه امیرانتظام همیشه فوکول و آخرین مدل بود- بازرگان بیشتر از بقیه افرادی که متدین بودند به امیرانتظام اعتماد داشت. برای همین هم ما در یک خانه زندگی کردیم. به پاکی و درستی او اعتماد داشت تا کسانی که نمازخوان بودند، روزه میگرفتند و فلان میکردند.
*جز آقای باقی یا آقای منتظری چه کسان دیگری منزل شما آمدند؟
همه لطفشان را اعلام کردند نسبت به اینکه در گذشته اشتباه کردند؛ اکبر گنجی و همه اینها. آقای باقی… شادروان منتظری وقتی فوت کرد ما تلاش کردیم برویم ولی راهها را بسته بودند. شبی که میخواستند فردایش خاکسپاری انجام بگیرد ما میخواستیم برویم نه اینکه چون به ما تلفن شد، چون امیرانتظام سال ۶۷ در زندان شاهد اثرگذاری منتظری بود. به چشمش دیده بود و نمیتوانست منکر شود. وقتی نامه را آقای منتظری نوشت و گفت که شما با این کارها تیم شاه را روسفید میکنید، مامورانشان به زندان آمدند. درست است که به قیمت از بین رفتن مقام آقای منتظری تمام شد که قائممقام آقای خمینی بود ولی عملاً تغییراتی در زندان اوین حاصل شد. امیرانتظام میگفت که همیشه وقتی آدم قضاوت میکند نباید قضاوت برای کاری باشد که برای شخص خودش انجام شده است، بلکه آنچه برای عموم اثرگذار بوده [مهم است]. این موضوع بر امور عموم اثرگذار بود. برای این قضیه، منتظری برای شخص او کاری نکرد. من پنیکاتک داشتم و امیرانتظام خیلی خوابهای شباش توأم با کابوس بود و خودم وقتی زندان را تجربه کردم فهمیدم طبیعی است و یک مدت اختلال پیدا میکنید. حالا کسی که ۵۵۰ روز در زندان باشد، الان که هتل اوین است و ما به دکتر روانپزشکمان مراجعه کردیم. خیلی از افراد دیگر پیش این دکتر میرفتند، ایشان دکتر معتمد آقای منتظری بود و چندین بار به شوهر من گفت مهندس، آقای منتظری خیلی به شما سلام رساند، کاش یک سری به او بزنید. چند بار گفت که فرصت پیش نیامد تا ایشان فوت کرد. شبی که فردایش میخواستند او را دفن کنند آقای باقی زنگ زد. من گوشی را برداشتم، گفت میشود با امیرانتظام [صحبت کنم]؟ گفتم بله هست. بعد دیدم شوهرم میگوید که یعنی چی؟ من کیام که بخواهم ایشان را حلال بکنم؟ طرف چیزی گفت و امیرانتظام گفت نه، قطعاً شما بدانید، ما خاطره بسیار خوبی از او داریم و به قول معروف هیچ دلگیری وجود ندارد. بعد معلوم شد که بر اساس اعتقادات دینی کسی که فردا میخواهد دفن شود اگر ظلمی در حق کسی شده باشد باید قبل از دفن حلالیت بطلبند. آقای باقی این کار را برای آقای منتظری درباره امیرانتظام انجام داد. فردای آن روز ما راه افتادیم برویم که دیدیم اصلاً راهها بسته است. ولی خواهر و خانم احمدآقا دیدن ما آمدند.
آقای اصغرزاده هم که صاحب اندیشه پویا بود یک بار تماس گرفت که میخواهد با خانمش به دیدن امیرانتظام بیاید. من که در را باز کردم دیدم آقایی با ۲ متر قد و یک سبد گل پشت در است. گفتم آقای اصغرزاده ما اینجا دیوار نداریم بخواهید از آن بالا بروید که گفت، خانم بگذار ما داخل بیاییم بعد ما را خجالت بدهید. گفتم شوخی کردم، خوش آمدید. آمد با روی خوش روبهروی امیرانتظام نشست و بعد هم به صورت فرمالیته [گفت] که ما در حق شما بدی کردیم، حالا بفرمایید برای جبران چه کاری میتوانیم انجام دهیم. برویم بگوییم؟ به کجا بگوییم؟ میخواست مثلاً جبران کند. [امیرانتظام] گفت اینکه گذشته، شما از این به بعد سعی کنید در مورد آدمها درست قضاوت کنید.
*فکر میکنم این دوره چهارم زندانشان بود…
نه. زندان ۲ دوره اصلی بود. یک دوره ۵۸ تا ۷۵ بدون توقف. دوره بعدی ۷۵ تا ۷۷ [که] بلاتکلیف بود، البته من تکلیفش شدم و ازدواج کردیم. ۷۷ دوباره رفت تا ۸۳ [و] از ۸۳ هم هفته به هفته، ماه به ماه مرخصی تمدید میشد. البته بعد از اینکه ۱۰ بار پزشک قانونی رفتیم و آنجا پزشکان جلسه تشکیل دادند. کمر و شانهها و پروستات عملکرده او را دیدند که ۲۸ عمل جراحی پشت سر گذاشته بود. این عملها را بررسی کردند و گفتند تحمل کیفر ندارد؛ ۳ بار همانجا تب و لرز کرده بود که به کما رفت. آنها هم نگران بودند اتفاقی بیفتد، بقیه بگویند لابد سر به نیستش کردهاند در حالی که ممکن است کاری نکرده باشند برای همین اجازه دادند تا دوران معالجه را در خانه باشند.
*خانم امیرانتظام در رابطه با دیدار آقای امیرانتظام با آقای گیلانی در بیمارستان برای ما توضیح بدهید که آنجا چه پیش آمد؟
یکی از دوستان خیلی صمیمی همسرم آقای دکتر شیخالاسلامزاده، در زمان حکومت سابق وزیر بهداری بود که دستگیر شده بود و حکم اعدام داشت و حالا به هر دلیلی خوشبختانه حکم در موردش اجرا نشده بود و بعد از سالها و زودتر از همسر من آزاد شد. گاهی با هم دیدار و گفتوگو داشتیم که البته خیلی از ناگفتهها پیش او بود که نمیدانم آیا کتاب کردند یا نه، ولی خاطرات مشترک داشتند. او کسالت داشت، طوری که در بیمارستان برای مدتها بهطور پانسیون بستری بود. ما به دیدن او رفتیم و دیدیم که در اتاقشان نیستند. نگران شدیم و از پرستار پرسیدیم آقای دکتر شیخ کجا هستند؟ گفتند که دکتر شیخ، با وجود مریضی باز هم دست از فعالیت نمیکشند و الان با پرستار رفت یک دور به طبقات و بخشها بزند. اگر چند دقیقهای صبر کنید برمیگردند. ما در سرسرای طبقه نشسته بودیم که آمد. از دیدن او خیلی خوشحال بودیم. او روی ویلچر بود و همسرم ایستاده با عصا. گفت که چه دنیا و روزگاری است؟ یک روز ما همه آن تو با هم بودیم. الان من اینجا روی ویلچر هستم و با یک بیماری که علاجی نخواهد داشت و تو که روزی چند ساعت توی زندان ورزش میکردی که سلامت بمانی الان با عصا داری راه میروی. آقای گیلانی هم که سرنوشت ما را آنجور تعیین کرد، الان توی آیسییو است و شرایط خوبی ندارد. به هر حال با هم صحبت کردیم و وقتی داشتیم سوار آسانسور میشدیم که برویم، همسرم گفت چطور است من در نقش حقوق بشری خود و نه مبارز که به عنوان مطالبهگر، برویم از ایشان دیدن کنیم. مسئولین آیسییو که ما را میشناختند- با اینکه ساعت ملاقات نبود- در را روی ما باز کردند، اما همین که خواستیم وارد بشویم یکی از آقایان امنیتی جلو آمد و گفت که ساعت ملاقات نیست بروید و ساعت ملاقات بیایید. همسرم گفت، من بهطور اتفاقی کسالت ایشان را از آقای دکتر شیخ شنیدم و چون توی بیمارستان بودم، گفتم حالا مسالهای نیست. تا آمدیم برگردیم نوه آقای گیلانی آمد و ما را شناخت. گفت، نه، نه، حتماً بیایید تو. در را باز نگه داشت که ما بیاییم داخل و به ما لباس مخصوص و گان داد. پوشیدیم و رفتیم داخل. او هم در اتاق پرایوت نگهداری میشد و در حالت خواب و نیمهبیهوش بود. بلافاصله دکتر او آمد؛ یعنی انگار او را خبر کردند. نوه دیگر آقای گیلانی هم که دکتر بود از راه رسید و آقای امنیتی هم بود. آقای دکتر گفت که شما برای ملاقات اومدین. همسرم گفت، بله من شنیدم که ایشون حال نداره، بالاخره ما هم سالها در کنار همدیگه بودیم. گفتم یه احوالی بپرسم. گفت، ایشون نیمهکما هستن و متوجه میشن. همسرم گفت که شما سلام ما رو برسونید و بگید ما برای احوالپرسی اومدیم. گفت، نه ایشون نیمهکما هستن و میشنون چرا خودتون نمیگید که شوهرم رفت کنارش، خم شد به سمت او- خیلی عکس تاریخیای میشد- گفت آقای گیلانی من عباس امیرانتظام هستم، زندانی محکوم به اعدام و بعد ابد. شنیدم کسالت دارید، امیدوارم که کسالتتان برطرف بشود. من که زوم کرده بودم به صحنه چهره آقای گیلانی را دیدم که چشم راستشان تکان خورد؛ یعنی فهمیدم این حرف را شنیده و تکانش داده. گفتیم بیشتر از این نایستیم. نوه او ما را تا دم آسانسور برد و تشکر کرد. گفت که همیشه یکی از آرزوهایم دیدن و ملاقات با شما بود. همسرم گفت، خب، چرا عزیزم؟ در خانه ما رو به همه باز است. شما میتوانید هر وقت دوست داشتید تشریف بیاورید. خداحافظی کردیم. بعد از مدتها به نحوی این خبر در فضای مجازی دیده شد و خیلی مورد تشویق و تقدیر بسیاری قرار گرفت که چقدر یک انسان میتواند بزرگوار و بخشنده باشد تا به دیدن کسی برود که به ناروا حکم اعدام برایش صادر کرده. تنها خانمی که بسیار حمله شدیداللحنی به همسر من کرد، خانم شادی صدر بود که [گفت] شما چطور به خودتان اجازه میدهید به دیدن کسی بروید که این همه قتلها، فجایع و اعدامها را انجام داده. همسرم هم در جوابش نامه قشنگی نوشت که نامهاش در آرشیو کارهای ما هست. نوشت که خانم شادی صدر، دختر خوبم، شما جوانتر از آن هستید که بتوانید در زمان خود تشخیص صحیح بدهید، بلکه احساسی عمل میکنید. من پیچش مو را میبینم و نمیخواهم روزی، چه در زمان حیاتم و چه در زمانی که نباشم، به دلیل همین اعدامها و همین کشتارها حمام خون در ایران جاری بشود. نباید فراموش کرد ولی باید بخشید و بخشندگی را یاد داد. در چنین مضمونی به خانوم صدر جواب داد. ولی او تنها کسی بود که خیلی شدیداللحن و تا حدی گستاخانه امیرانتظام را مورد انتقاد قرار داد. بقیه ایمیلهایی که برای ما آمد همه این [بود] که چه کاری شما کردید. مگر میشود؟ از این کارها باز زیاد کردیم.
*در رابطه با موارد اتهامی که در دادگاه آقای امیرانتظام مطرح شده بود توضیح دهید؟
حکم که صادر شد بر اساس اتهامات وارده، هرگز به دست شوهر من داده نشد که این حکم را امضا کند به این معنی که بگوید وصول شد یا به رویت رسید. برای همین میگوید من هیچ وقت آن حکم را ندیدم و قبول ندارم، ولی یکی از وکلایی که زحماتشان، عشقشان به ایران، عشقشان به پایبندی امیرانتظام را نمیتوانم فراموش کنم آقای علیاکبر بهمنش بود- روانشاد- که قبل از همسرم به رحمت خدا رفت.
او به بیگناهی امیرانتظام و بیدادگاهی دادگاههایش باور داشت. تلاش بسیاری کرد که از مفاد این اتهامات و مکاتباتی که رد و بدل شد و اصلاً جو دادگاه دفاعیات امیرانتظام تا آنجا که برایش با آن سن بالا مقدور بود، مطالبی جمع کند و او در ۲ جلد کتاب، با دستخط خود- حتی توان اینکه با لپتاپ و اینها [کار کند را نداشت] و در هر حال به نسل آنها نمیخواند- نوشت که من میتوانم به یاد او و زحمات او به چند تا از این اتهامات در کتابش اشاره کنم.
اول مطلب را برای شما میخوانم. «مشخصات متهم، نام عباس. نام خانوادگی امیرانتظام. نام پدر یعقوب. شماره شناسنامه ۴۹۴ صادره از تهران. ایرانی. مسلمان. ۴۱ ساله متولد ۱۳۱۱ در تهران، متاهل دارای سه فرزند. دارای مهندسی از آمریکا. بازداشت در تاریخ ۲۸ آذرماه ۵۸. موارد اتهامی: توطئه و تماسهای پی در پی و مکرر در حد بسیار گسترده و صمیمی با عوامل آمریکایی و جاسوسان حرفهای سیآیای در جهت به سازش کشاندن خط اصیل انقلاب و ارائه اطلاعات و بعضی نقطه ضعفهای انقلاب اسلامی و حکومت نوپای آن به عوامل دشمن.» فکر کنید برای یک آدم میهندوست و میهنپرست، هیچ اتهامی سنگینتر از این نیست که بگویند وطنفروشی و جاسوسی کردی. فکر کنم آن انرژیای که پیدا کرد که ۴۰ سال به طور زندانی ماند فقط برای اثبات این بود که من یک جاسوس نیستم و ایراندوست هستم وگرنه بارها و بارها برایش فرصتها پیش آمد، گذرنامه گرفت [و] رفت خارج از کشور. [میتوانست] مثلاً برود آخرین سالهای زندگی را در کنار فرزندانش باشد. همه این موارد پیش آمد ولی نپذیرفت. از روز اول گفت راه من تا بهشتزهرا همین است. «دومین اتهام: اعلام مخالفت با اساس و محور اصلی انقلاب بدین بیان که نگرانی خود را از نفوذ مذهب در سیاست برای عناصر دشمن اعلام میدارد که به تعبیری دقیقتر خود نوعی محاربه با ایدئولوژی اسلام و قرآن است.» او هیچ وقت با ایدئولوژی اسلام و قرآن به ستیز بر نخاست. فقط از اینکه قرار بود آزادی و استقلال در ایران حاکم بشود و شرایط را میدید، پیشنهاد لایحه انحلال مجلس خبرگان را به دولت وقت داد. ۲۱ وزارتخانه بود و ۲۱ وزیر که از میان آنها ۱۷ وزیر امضا کردند که قرار بود برود در دولت که اگر تصویب شد، مجلس خبرگان منحل شود و مجلس موسسان برای بازسازی و بازنگری قانون اساسی تاسیس شود. این پیشنهاد را کرد. اصلاً مبارزه با اسلام و ایدئولوژی و دین نبود. برای این [بود] که روشنگر راهی شود که به دموکراسی و حاکمیت ملی و آنچه ملت برای آن به پا خاستند و خون دادند منجر شود و این اتهام را به او بستند.
«سه: زمینهسازی و به مکاری عوامل دشمن سرسخت و آمریکای جهانخوار جهت از بین بردن نهادهای انقلابی و به تعبیری متهم به تشکیلات موازی با دولت.» با دولت، کدام قدرت با کدام به اصطلاح برنامهریزی با عوامل آمریکای جهانخوار بکند. میدانید دیگر اول خیلی سنگین و غمانگیز و تاسفبار است ولی حالا که سالها از آن گذشته، آدم فقط میتواند تاسف داشته باشد و حتی لبخند تلخ بزند به قدری که [اینها] بیپایه و بیاساس است. این سه تا نمونهاش بود که اگر بخواهم همه را بخوانم زیاد است. ولی اصلیش این بود که جاسوس بوده و برای براندازی نظام و ایدئولوژی اسلام با عوامل آمریکا همکاری میکرده است که همه بعد از گذشت ۳۷- ۳۸ سال با حضور بازپرس پرونده در منزل ما اعتراف کردند که تمام پروندهها را بررسی کردیم، هیچ نشانه و دلیلی را که نشانگر جاسوس بودن او باشد پیدا نکردیم. ما آنچه باید را در گزارش چند صفحهای به مقامات بالاتر دادیم ولی فشار آنقدر زیاد بود که نتوانستیم مسیر حکم را تغییر بدهیم.
*در رابطه با بازجوها هم که صحبت کردیم، بحثی بود درباره آقای عبدی- که البته هیچ وقت قبول نکردند بازجوی ایشان بودند- زمانی به عنوان جاسوس دستگیر شد. آقای امیرانتظام چه واکنشی به این اتفاق داشت؟
اصلاً خوشحال نبود. خودتان میدانید که شبکههای خبری به هر حال منتظر سوژهها هستند یا اصلاً رسالتشان این مساله است. رفتن آقای عبدی به ملاقات با یکی از گروگانها، سر و صدای زیادی به ضرر آقای عبدی در داخل ایجاد کرد. بیبیسی با منزل تماس گرفت. همسرم مرخصی بود- فکر میکنم- یا زمانی بود در فاصله ۲ زندان. پرسیدند که چه احساسی میکنید، کسی که شما را به این اتهام محکوم کرد الان در مظان همین اتهام قرار گرفته. همسرم گفت بسیار متاسفم. خبرنگار مانده بود. گفت، متاسفید؟ گفت، بله. ایشان برای یک کار پژوهشی رفت فرانسه و هیچ نشانه و علائمی از اینکه برای یک امر جاسوسی یا امری که خلاف مصالح باشد رفته است، نیست. چرا باید چنین اتهامی به او زده شود. این را صراحتاً بیان کردند که منجر به بیانیه بسیار قشنگی شد که فراموش نمیکنیم؛ آقای مسعود بهنود بلافاصله چاپ کرد. اگر شماها به آن برخورد کرده باشید و این در اینجا هم چاپ شده. آن زمان آقای بهنود لندن بود. نوشت که فرق بین ۲ عباس. اگر به یاد داشته باشید یکی دیگری را به ناروا متهم میکند و یکی که میرود آمریکاییها را ببیند، دیگری میگوید این یک کار علمی، تحقیقی و پژوهشی بوده و هیچ دلیلی ندارد که برچسب جاسوسی و خیانت به آن بچسبانیم.
*فکر میکنم خودتان هم سابقه بازداشت و زندان داشته باشید. در این باره توضیح بدهید؟
من از زمانی که دست به دست امیرانتظام دادم به عنوان همسر فقط یک شریک زندگی [با او نه] که شریک راه سیاسی شدم. به هر حال رشتهام سیاست بود و عاشق این بودم که قدمی برای میهنم بردارم و در کنار کسی قرار گرفتم که از دوران جوانی برای من سمبل بیگناهی و وطندوستی بود. همه اینها در واقع کار دست روزگار است. همان لحظه تصمیم گرفتم که صدای امیرانتظام باشم و تمام تنهاییهایی که برای ۱۸- ۱۹ سال [کشید] چه از طرف حکومت که نارواییهایی دیدند، چه از طرف دوستان و همفکران و همیاران خود، چه آنهایی که به لحاظ نگرانی از حاکمیت بیاعتنا از کنار او گذشتند و چه آنهایی که از روی تنگنظری و خدایی نکرده حس رقابت و حسادت- حالا حرفایی که زده میشود- ولی او نیاز داشت به مقداری حمایت از طرف دوستانش. شماری چند بودند و خیلی معدود [که] کنارش ماندند. تصمیم گرفتم جای خالی را پر کنم. در نتیجه از لحظهای که در کنار او قرار گرفتم، در تمام مصاحبهها و در تمام نوشتهها و در تمام ساعاتی که با هم تبادل نظر و تصمیمگیری میکردیم و میخواستند مطلبی تهیه کنند با من مشورت میکردند و من پابهپای او در کنارش بودم. اصلاً کاری کردند که عدهای فکر کردند امیرانتظام کجاست؟ شاید نیست و خدای نکرده، اصلاً اعدامش کردند. هیچ صدا و هیچ رسانهای [نبود]. سکوت مرگباری در مورد این انسان بود و من سعی کردم او را آرامآرام به اجتماع بیاورم. به همین دلیل با هم فکر میکردیم با هم مینوشتیم. وقتی مساله آقای لاجوردی پیش آمد او به زندان رفت، من از همان لحظه اول فعالیتم را شروع کردم و هر دقیقه جلوی در زندان بودم، هر دقیقه جلوی دادگاه انقلاب بودم، هر دقیقه مصاحبههایی که او انجام میداد را دیگر من انجام میدادم؛ بیبیسی یا با آقای مهری که اینها میرفت روی صدای اسرائیل، بقیه هم پخش میکردند. به هر حال از هر امکانی استفاده میکردم که در دفاع و حقانیت از او صحبت کنم. با توانی که بالقوه داشتم و با علمی که در واقع آموخته بودم، فرصتی پیدا شد که حداکثر استفاده را از آن کردم.
آقایان وزارت اطلاعات و امنیت توان من و همه فعالیتهای من را میدیدند. چند بار هم هشدار دادند که شما انقدر ننویسید، انقدر صحبت نکنید. گفتم من به دنبال حق بودم و من صدای امیرانتظام هستم و اصلاً در بحث دیگری وارد نمیشوم. خیلی مجادله با عباس عبدی در روزنامهها داشتیم. خیلی. یک جایی ایشان یک ذره هم ناراحت شده بود که چرا [اینطور است] در حالی که من دنبال پاسخ بودم از ایشان. این داستان را جاهای دیگر هم گفتم و [شنیدن] این هم خالی از لطف نیست. درست زمانی که به اصطلاح شروع حرکتهای دانشگاه تهران در امیرآباد بود و تازه تلفنهای همراه آمده بود بازار و من مدام در این شلوغیها بودم. پدرم همهاش نگران من بود و میخواست با من به نحوی در تماس باشد. آن موقع باید برای گرفتن تلفن همراه اسم مینوشتیم و توی صف میرفتیم. پدرم برای من شماره آزاد خرید تا حداقل خیالش از من راحت بشود که رفتی تا ۸ شب؟ [بدانم] کجایی در شب توی خیابانها و جلوی دانشگاه؟
*درباره زندانتان میگفتید…
فعالیتها و مطرح شدن بیش از حد مصاحبهها در گروههای سیاسی. جوانها دور من جمع شده بودند. متاسفانه وقتی میبینند کسی مطرح شده و توان دارد به جای تشویق و حمایت برای او زیر پا میگیرند که زمین بخورد- با بیبیسی انگلیسی مصاحبه میکردم و با حقوق بشریها انگلیسی صحبت میکردم، با همه جا- و بالاخره مطرح بودم. راهپیماییها را میرفتم. هر روز از سر کار جلوی دانشکده میرفتم و پیاده تا فاطمی میآمدم. از نظر مالی هم برای بچههایی که در داخل دانشگاه متحصن بودند یکی از جوانان عضو حزب ملت ایران کمک مالی جمع میکرد که مثلاً تن و لوبیا و این موارد خریداری میشد. به هر حال اول هشدار دادند، ولی یک روز به محل کارم آمدند و گفتند بیسروصدا تشریف بیاورید، ما به شما گفتیم ولی گوش نکردید.
*چه تاریخی بود؟
۲۶ تیرماه ۷۸. هجده تیر اگر یادتان باشد بلوای دانشگاه که آغاز شد یک هفته بعد آن را خاموش کردند. یک روز بعد از آن دستگیر شدم.
*چند وقت زندان بودید؟
نزدیک به چهار ماه، پاییز آزاد شدم. البته انفرادی بودم. همسرم نمیدانست کجا هستم. پدر هم که نمیدانست. منتها همسرم در زندان که به پدرم زنگ میزد میگفت خدا کند او را به اوین آورده باشند. پدر من از این حرف دیوانه میشد که چرا میگی کاش او را به اوین آورده باشن. میگفت، آخه اینجا در مقابل مکانهای دیگه باز خیلی بهتره؛ هتل اوینه. در طول آن مدت چند بار اجازه صحبت تلفنی با پدرم را دادند. بعد گفتند یک بار هم ملاقات میدهیم. چه کسی را میخواهی ببینی. گفتم، نمیخواهم بچههام یا پدرم توی این شرایط من را ببینند؛ فقط همسرم. گفت، شوخیتون گرفته؟ گفتم، نه شما پرسیدی کیو میخوام ببینم. گفتم، همسرم. گفت خانم برو برو برو تو بندت. ولی یک هفته بعد زنگ زدند که ما به شما این ارفاق را کردیم، بیایید پایین همسرتان را از اوین میآوریم. [در این ملاقات] او با لباس زندان، منم با لباس زندان با همدیگر نشستیم. فقط سر من داد میزد که چه بلایی سرت آوردند که اینقدر لاغر شدی. گفتم، باور کن بازجویی سنگین. واقعاً هم کار فیزیکی و این مسائل نبود، فقط بازجویی سنگین بود. صرف انفرادی، خود اثرگذاری دیگری دارد، روزی یازده- دوازده ساعت بازجویی بود. بعد هم دیگر مهرماه بود که آزاد شدم. از من ضمانت گرفتند که با شبکههای خبری مصاحبه نکنم، در روزنامهها قلم نزنم و به این شرط میگذارند [بروم]. چون شوهرم [هم] تب و لرز شدیدی کرده بود و در زندان [در] حالت نیمهکما بود، اجازه مرخصی برای بردن دکتر دادند و مشروط کردند به اینکه من تضمین بدهم که این سکوت را تا الان رعایت کردم.
* زندگی با آقای امیرانتظام چقدر شما را تغییر داد و چه تاثیری روی شما گذاشت؟
تاثیرات خیلی خیلی خیلی مثبتی با تمام سختیهایی که داشتیم. ما ۷۰ درصد زمان را در بیمارستانها و زندانها و دادگاههای انقلاب گذراندیم، اما وقتی با هم بودیم رفاقتی و صمیمانه زندگی کردیم. من همراه سیاسی و فکریاش بودم؛ چیزی که سالها از آن محروم بود و میگفت که در آن ۲۲-۲۳ سال به دست آوردم. میگفت این بزرگترین پاداش من در ازای کارهایی [است] که برای پدرم کردم، پدرم همیشه میگفت که انشاءالله عاقبت به خیر بشوی، نمیفهمیدم معنی عاقبت به خیری چیست. خیلی چیزها آموختم که اینقدر دردهای بزرگ در زندگی وجود دارد که دردهای کوچک را برای خودمان بزرگ کردیم [و] اینها دیگر خندهدار است. منی که در دنیای فانتزی ویترینی لالالند غربی بزرگ شده بودم و ایشان که نماد مد و شیکی و اینها بود، میتوانستم با او در عین حال با یک لباس ماهها سر کنم، با یک تکه نان زندگی کنم و با هم خوشحال باشیم. جز این تجربه [چیزی] نمیتوانست به من کمک کند تا از خیلی چیزها عبور کنم. الان خیلی مسائل که برای دیگران یک فکر است؛ اینکه من چرا چیزی را که بغلدستیام دارد، ندارم و [بابت آن] اذیت میشود و تا صبح نمیخوابد، برای من دیگر خندهدار است. فقط دلم میخواهد مثل آن انسان بتوانم زندگی کنم، همیشه حق و عدالت را در نظر بگیرم. همیشه برای آشتی با انسانها برای صلح و قفل شدن کینهها [زندگی کنم]. در میان جامعه و با تمام اقشار مختلف در تماسم در حالی که طبیعتاً فقط باید [با] یک عدهی خاص [در ارتباط] باشم، ولی افتخار میکنم که از ضعیفترین اقشار اجتماع، صمیمیترین کسان من هستند تا افرادی که طبیعتاً همتیپ هم بزرگ شدیم. همه اینها و استقامت را در کنار آن مرد بزرگ آموختم. آموختم در حدی جلو بروم که باری را تحمل کنم و باری را قبول کنم که شانههایم تحملش را دارد. کاری نکنم که بعد به عجز و التماس بیفتم و خودم را خرد کنم. تا جایی که میتوانم یک مبارزه منطقی انجام دهم- زندان رفتن برای من یکی [مسالهای نیست]- [اما] شاید بیرون بودنم به چند انسان دیگر بیشتر کمک بکند. هیچ وقت خودم را بولد نکنم و تفکرم را بولد کنم.
*چقدر هم سرنوشت آقای امیرانتظام عجیب و تلخ است و این تلخی بهنوعی همیشه من را به یاد سرنوشت آقای مصدق میاندازد؛ جالب است که یک رابطه ذهنی عاطفی هم با او داشت. آیا آقای امیرانتظام به این موضوع و شباهت سرنوشتش با آقای مصدق اشاره داشت؟
به اشاره نیاز نبود، الگویش مصدق بود. مصدق برای ما فقط یک نام نبود؛ راه ما مصدق بود، مصدق یک تفکر بود. او خیلی زودتر از من پی برد و شاید ۱۳-۱۴ سالگی و این مثل نفسی است که ما میکشیم.
*خاطره خاصی هم در ارتباط با آقای مصدق داشت که همیشه درباره آن صحبت کند؟
به هر حال یک نسل فاصله داشتند. تنها خاطره او این بود که میگفت تلاش کردیم و تنها باری که موفق شدیم برای دیدن او به احمدآباد برویم، همانجا دستگیر شدیم. میگفت پس از شبهایی که من در تخیل دیدار دکتر مصدق و گرفتن دست او بودم مثل آب سرد بود. این برای من خیلی جالب است. آخرین چهارده اسفندی [اسفند ۹۶] که امیرانتظام در تیر سال بعدش فوت کرد [۲۱ تیر ۹۷] ما هر سال به هر شکلی به طرف احمدآباد میرفتیم ولی در این چند سال اخیر راه ورود به ده مسدود میشود. داستان اینگونه شد که گفتند اجازه ورود ندارید. همسرم روی ویلچر بود و میگفت من چقدر دلم میخواهد به احمدآباد بروم. گفتم نمیشود چهارده اسفند است و نگذاشتند. گفت، خب برویم نهایتاً گشتی بزنیم شاید گذاشتند. گفتم، یعنی الان میخواهی بروی؟ گفت، آره تو با من میای؟ گفتم، نه بروید یک چرخی بزنید، شد شد، اگر هم نشد هوایی بخورید، من هم بروم به کارهایم برسم. اصلاً باورم نمیشد بشود. [او به همراه پرستارش] میروند احمدآباد و روستاییان و سرایدارهای آنجا او را میشناسند. او را از در پشتی [راه] میدهند و این عکس را که میبینید آخرین ملاقات امیرانتظام با مصدق در تنهایی است. اصلاً یک اتفاق باورنکردنی بود، وقتی برگشتند و گفت که رفتم احمدآباد و با مصدق دیدار کردم، باورم نمیشد. پرستارمان این عکس را گرفته بود و تیر چند ماه بعد امیرانتظام رفت. این دیدار صورت گرفت و یک چیز غیرممکن بود، ولی هم داخل قلعهایها و هم بیرونیها کمک کردند و به داخل رفت. برای این پرستار چقدر جالب بود که رفته بود و از همه اتاقها هم دیدن کرده بود. عباس جان هم گفته بود فقط من را بگذار کنارش میخوام در تنهایی با او باشم.